محمد طه یکساله شد.
انگار همین دیروز بود که رفتیم بیمارستان تا تو بدنیا بیای؛تو بدنیا بیایی و حضور گرمت واژه ی مادر شدن رو برام معنا کنه.انگار همین دیروز بود که برای اولین بار تو رو بدستم دادن؛باور کردنش واسم سخت اما لذت بخش بود .آره شیرین ترین وبهترین خاطره ی عمرم بغل کردن ولمس کردن تن ظریف تو بود.چقدر ظریف و کوچیک بودی؛یک موجود کاملا ناتوان!
یک سال گذشت و تو به ازای تمام دقایق این یکسال بزرگ شدی و قد کشیدی و روز به روز به تواناییهات اضافه شد .گذشت تمام اون دردهای کولیکی و رفلاکس معده وگریه های بی امون تو نازنین...
یادش بخیر اون روزی رو که تو برای اولین بار یاد گرفتی غلت بزنی از ذوقم گوشی تلفن رو گرفتم و به همه خبر دادم؛یادش بخیر اون روزی رو که یاد گرفتی سینه خیز بری؛چهار دست و پا بری و حالا که دیگه بلدی به سرعت باد راه بری و رو زمین بند نمی شی ودیگه تو اون نوزاد ناتوان یکسال قبل نیستی.
همه ی این یکسال تبدیل شد به یک خاطره،خاطره ی خوش با تو بودن،تو رو داشتن،با تو زندگی کردن و نفس کشیدن.
خیلی وقتها تو این یکسال کم آوردم،خسته شدم تو این یکسال گذشتم از خواب و استراحتم اما دیدن چشمهای معصومت و لبخند دلبرانت تمام سختیها رو برام آسون و شیرین کرد.
پسرم باش و زندگی کن و زندگی ببخش.
دوستت دارم.